زندگی، زیباترین تابلوی عشق خداوند است. مهربان خالقی که بستری را فراهم نمود تا موجودی به نام انسان در رنگ مهربانی و خدایی غوطهور باشد صفات زیبای او را تجسم بخشد تا طبیعت و دیگر موجودات و خودش در سایهسار آن آرام بگیرند.
مأموریت من انسان فراتر از دیگرموجودات است. طراوت و شادابی را از روح خود زدودهام شکوفایی و عشق و دلدادگی و دلبری من در یک محیط آرام و هموار و بهاری به وقوع میپیوندد متأسفانه در طی فرآیندی نامبارک به کجراهه گراییدم و اهداف و آرمانهای واقعی که بر آن سرشته شده بودم وارونه گردید.
آمدهام که سر نهم عشق تورا به سر برم
ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم
من انسان به جای تعالی روح و روان و شکوفایی اندیشه و همزیستی و تفکر و آبادانی جهان، به ابزاری چون سرمایه و پول و قدرت متوسل شدم و آن را در اولویت قرار دادم ابزار و وسایل ناکارامد را در دید و افق زندگی نهادم و با سرعت نور به سوی درهی سقوط دویدم.
آمده بودم تا نشان تأثیر عشق لایزالی حق را برملا سازم نگذارم ریشهی تضادها و تناقضات و کینهها در مزرعهی سبز اندیشهام پرورش یابد و چون آفتی بر روح نازک همنوعانم بتازد. قیام نمودم چون پیامبری، آفات ویرانگر خرد و اندیشه و آرامش زندگی را آتش بزنم تا چون نسیمی گیسوی سبز زندگی را نوازش نمایم و تارهای پرمهر آن را بنوازم و نی غرور و خودشیفتگی و بزرگاندیشی را بشکنم و لبالب از شکر و شهد کنم و چون زنبوری بالزنان گردهافشانی نمایم.
خوب میدانم که زیبایی بستر زندگی به تنوعات دینی و مذهبی و ملی و رنگها و اندیشههاست. آخر کدامین باغ و بوستانی به تنهایی با یک نوع درخت و گل و رنگی تزئین میگردد و مسافران مشتاق طبیعت را مجذوب و مسحور خود مینماید؟ و این گردهمایی رنگهاست که دست در دست هم هالهای از باهم بودن را فریاد میدارند.
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعلهی نظر برم
هزار افسوس که در این بادیه سرگردان، چشم و دل بسته تصمیم گرفتم و غرور و خودخواهی را چراغ راه و پیشقراول کاروان زندگی نهادم و به بیراهه افتادم. من انسان به ندای پاک خدا و فرکانسهای مثبت خرد و اندیشه، توجهی ننمودم عهد و پیمانی را که در روز الست با خالق خود بسته بودم که زندگی خواهم کرد و بوستان آن را آباد خواهم نمود به باد فراموشی سپردم.
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راه نمایی
اما در یک حرکت اشتباه، راه خود را کج نمودم. شکوهمندی آفریدگار و کارگاه با عظمت جهان را در پستوی ذهن بیمارم انداختم. جاهلیتی که چون طوفانی آرامش من را برهم زد و فضای آرام عشق و اندیشهام را نابود کرد. در یک فراوری فکری ناقص، دین و ملیت و نژاد و ثروت و قدرت و غرور را ارجح دادم که تا چون درندگان خونآشام، همنوعان بیدفاع و ناتوان خود را تکهتکه نمایم و نشان افتخار ملیخواهی و وطنپرستی و دیندوستی را کسب نمایم.
هر روز بیشتر به لشکرکشی و اسلحههای مدرن و زندانهای مخوف و ترسناک روی آوردم و امروز در نهایت وقاحت، به سلاحهای کشتار جمعی و اتم و میکروبهای کشنده و ویرانگر دست یافتهام تا قدرت تخریبی و عزت و افتخار عصر تکنولوژی و سروری خود را بیشتر به رخ رقیبان فرضی بکشم بیخبر از آنکه، چون ابله و نادانی بر روی شاخ و برگ درخت تنومندی ایستادهام و با تبری تیز، بر تنه آن تاختهام.
راه عشقی که عهد و پیمانش را با زبان و اندیشه و خرد در روز الست با آفریدگارم بسته بودم ویران کردم و چون موریانهای، تک تک واژههایش را بلعیدم و راهنمایی بزرگمردان آسمان و صاحبان اندیشه را هم بر نتابیدم.
چوعاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
(حافظ)
چه بسیار ناجوانمردانه چشمهی زلال زندگی خود و همنوعان را گلآلود نمودم و عشق و اندیشهی پویا را به تباهی کشاندم، جریان سیال زندگی را به هیچ انگاشتم و انسانیت و جاودانگی را به سخره گرفتم و سوار بر امواج توهمات و اندیشههایم هر روز بیشتر لغزیدم و لغزیدم و از تاریخ و سرگذشت همنوعانم عبرت نگرفتم.
کاش بار دگر چشم بصیرتم را باز مینمودم و دریای سکون اندیشه و مرداب افق افکارم را به امواج پرتلاطم وامیداشتم و چون غواصی الماس و یاقوت حقیقی را صید مینمودم تا در سایهسار آن، طوفان زندگیم به ساحل آرامش میرسید و لحظهای با آرامش، مأموریت واقعی را بار دیگر از سر میگرفتم و لوای عشق و دوستی را بر بام لرزان جهان بر میافراشتم تا همه بشنوند و ببینند و فریاد دارند که:
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به امید سر کویش پر و بالی بزنم
نظرات